ازخود با خویش
خاطرات
9.2.06
و دوباره زندگي...
هنوز آپارتمان يا اتاقی پيدا نكرده بودم. برادرم هم اكثر اوقات با دورو بود . دورو نيز سعی داشت با كارهايی كه ميكرد توجه او را جلب كند. برادرم ميگفت كه دورو در خانه ايی بزرگ زندگی ميكند و اگر او بخواهد ميتواند ديوار يكی از اتاقهای آنجا را برای نقاشی استفاده كند. شهرام نيز هميشه اين آرزو را در سر ميپروراند كه نقاشی بزرگی را شروع كند. طرحی در سر داشت كه احتياج به جای زيادی داشت. بهمين خاطر اكثرا به خانه دورو ميرفت تا نقاشيش را بپايان برساند. رضا و رناته هم هر چند گاه مي آمدند و با حضور خود روزهای من را تار و تيره ميكردند. آنها نيز با هم خانه ايی گرفته بودند و در ايالت ديگری زندگی ميكردند.تا روزی يك خانم آلمانی كه به پناهندگان كمكهای زيادی ميكرد بنام خانم اشتیر ، به ديدن دوستانم آمد و من را در آنجا ديد . برايش عجيب بود كه من با چند مرد در يك خانه و با آن موقعيت بد، زندگی ميكنم. فردای آنروز به سراغم آمد و به من پيشنهاد داد كه با او به خانه اش رفته و اگرخوشم آمد، درآنجا زندگی كنم. آقای اشتیر دكتر بود ،يك پسر بنام پینو و دختری بنام میکی داشتند . خانواده بسيار خوش برخورد و مهربانی بودند و من نيز از آنجايی كه ديگر از زندگی در هايم پناهندگی خسته شده بودم و وضعيت اسفبار خانه دوستان ، از جمله حمام و دستشويی بشدت عصبی ام كرده بود، قبول كردم و بعد از چند روز به خانه خانواده اشتیر نقل مكان كردم. چون پسرشان برای تحصيل در شهر ديگری زندگی ميكرد، من موقتا ساكن اتاق او شدم. از آنروز زندگی جديدی داشتم،‌تا به آن روز با زندگی آلمانيها از نزديك برخورد نكرده بودم .
خانه دارای باغ بزرگی بود با درخت سيب پيری كه تابستانها با سايه دلنشينش محل نواختن گيتار بود. خانواده اشتیر نيز من را همانند دخترشان دوست ميداشتند. خانم اشتیر سعی بر اين داشت كه من زبان آلمانی را بخوبی بياموزم و از هيچ كمكی برای بهبود زندگی من دريغ نميكرد. به من راه و رسم زندگی در آلمان را مياموخت. با كمك او در يكی از انستيتوهای زبان نام نويسی كردم . اجاره ماهيانه ايی كه اداره سوسيال برای سكونت من به خانواده ميداد، را نيز به من برميگرداند و من تازه جرينگ جرينگ پول را در كيفم احساس ميكردم. دوستان هم كه هنوز از وضعيت مالی خوبی برخوردار نبودند از اين موقعيت استفاده ميكردند و در مواقع كمبود پول به من رجوع ميكردند.
شهرام هم چند خيابان آنطرفتر به خانه فاميل دورو نقل مكان كرد و از وضعيت بهتری برخوردار بود. كار پناهندگيش هم درست شد و اقامتش را گرفت. رضا ولی در دادگاه اول رد شد و انتظار تشكيل دادگاه دوم را ميكشيد.
من در خانه يك خانواده آلمانی با صبر و بردباری بسيار مشغول يادگيری زبان بودم و كم كم به ديسيپلين آلمانی عادت ميكردم.بنظر ميرسيد كه زندگی جريان ديگری را آغاز كرده ست. جريان مثبت تري. روزهايم به دوچرخه سواری و مطالعه ميگذشت. بعضی روزها با خانم اشتیر به خانه دوستانشان ميرفتم ، گهگاه نيز برای خريد هفتگی او را همراهی ميكردم. بطور كل هر جا كه ميتوانستم كمكش بودم.
نواختن گيتار را نيز بسيار دوست ميداشتم و هر روز به ديدن شهريار ميرفتم تا با او تمرين كنم.روزی يكبار هم به ديدن شهرام ميرفتم و نقاشی زيبايش بر روی ديوار را می نگريستم. دری بزرگ به سوی آينده.